پیر ، جوان ، زن یا مرد هیچ تفاوتی ندارد.این روزها اگر به جاده های منتهی به مشهد الرضا (ع) سر بزنی سیل مشتاقانی را می بینی که با پای پیاده رو به سوی معشوقشان در حرکت اند . آن ها این روزها احیاگر سنتی هستند که اولین بار صدیقه کبری (س) آن را در تاریخ به ثبت رساند.حضرت زهرا ( س) در سال های صدر اسلام هر هفته با پای پیاده به زیارت شهدای احد می رفتند و بعد از ایشان هم اهل بیت عصمت وطهارت (ع) این سنت را ادامه دادند . آن طور که در تاریخ نقل شده است امام حسن مجتبی (ع) در طول عمر شریفشان 25 مرتبه با پای پیاده به حج مشرف شدند.

قامت خمیده پیرزن که با پای برهنه تندتر از تمام اعضای گروه جاده را می پیماید، نگاه همه آن ها را که از مشهد به سوی قوچان در حرکت اند، به خود معطوف می کند. هرچند قامت خمیده و چروک های صورتش روایتگر گذر سال های عمر است و تصویری از خستگی و ضعف جسمی را در نظرت نمایان می کند، اما چهره مصمم و گام های استوارش حاکی از انرژی سرشار و اراده محکمی است که ۶ روز این جسم سالخورده را از فاروج به سمت مشهدالرضا(ع) کشانده است.

پیرزن که حالا تنها چند کیلومتر با مشهدالرضا(ع) یا بگذار بهتر بگویم؛ پیرزن که حالا تنها چند گام با آسمان فاصله دارد، این قدم های آخر را هم می پیماید تا به وصال آسمان برسد و زائر حریم پرمهر امام مهربانی ها شود.

وقتی به سراغش می رویم تا از احساس و حال و هوایش در این لحظه ها جویا شویم، می گوید که مصاحبه نمی کند و با همان سرعت راهش را ادامه می دهد. شاید نمی خواهد به قدر همین چند کلام هم در وصالش تاخیر بیفتد.خودش که چیزی نمی گوید، اما آن طور که همراهانش می گویند امسال ششمین سالی است که پیرزن با پای پیاده مسیر روستای یام شهرستان فاروج را تا مشهدالرضا(ع) می پیماید...

این راه، راه کربلاست

هوشمند/ از بجنورد تا مشهدالرضا(ع) را طی یک هفته پیاده پیموده و حالا به بولوار جانباز مشهد رسیده است. این یعنی تنها تا دقایقی دیگر زائر آقا خواهد بود، زیارتی که به عشق آن تمام سختی های مسیر و سردی هوا را فراموش کرده بود. حاج حسن آقا با این که ۶۰ سال دارد آن قدر برای رسیدن به حرم آقا شوق داشته که چند کیلومتر از دیگر اعضای گروه فاصله گرفته است. آن طور که خودش می گوید برای اولین بار در سال ۷۵ زائر پیاده آقا شده و از آن سال این توفیق را داشته است که هر سال پای پیاده به زیارت آقا بیاید.

حاج حسن ربانی، این پیرمرد اهل روستایی در اطراف بجنورد زیارت آقا با پای پیاده را به نوعی ادامه راه کربلا می داند و می گوید: آن زمان خاندان و فرزندان امام حسین(ع) را پیاده و در شرایط سخت از کربلا به شام بردند و حالا هم ما با پای پیاده تا حرم حضرت امام رضا(ع) می آییم.در میانه حرف هایش چند بار از خدمتگزاران زائران پیاده که در تمام طول مسیر خدمات مورد نیاز را به زائران امام رضا(ع) ارائه می دهند، تشکر می کند و می گوید: ما هر قدر هم که شرایط سخت باشد خسته نمی شویم و این راه را می پیماییم...

۲ نفر بودیم...

«حبیب محمدی» و «قاسم اکرامی» ۲ زائر دیگر امام رضا(ع) هستند که با پای پیاده به سمت حرم آقا حرکت می کنند می گویند: از هیئت ابوالفضلی بجنورد عازم این راه شده ایم.وقتی از سابقه تشرفشان به حرم مطهر رضوی با پای پیاده می پرسم، می گوید: سال قبل که برای اولین بار این حرکت را شروع کردیم، تنها خودمان ۲ نفر به مشهد آمدیم. اما امسال این تعداد به ۱۰ نفر افزایش یافته است و مطمئن هستیم در سال های آینده تعدادمان بسیار بیشتر هم خواهد شد. چرا که هرکس یک بار این راه را طی کند، هر سال زائر پیاده آقا می شود... .

چند تجربۀ طلبگی در استقبال اززائران پیاده

در ایام ورود کاروان های زائران پیاده به مشهد، طلاب زیادی به استقبال آنان می روند. متن زیر برگرفته از خاطرات ابراهیم گلستانی، صادق نیرومند، یاسر ماروسی، مهدی جوانمرد، ابوذر فرشتیان و سیدمحمد حسینی یزدی از طلاب مدرسه علمیۀ حضرت مهدی(عج) در مشهد است، از حضور چند سال اخیرشان در ایستگاه مُلک آباد در مسیر نیشابور.

یکی از دوستان چند جلد قرآن آورده بود و چند زائر نوجوان را دور خودش جمع کرده بود تا قرائت نمازشان را درست کند. هم ولایتی های خودم بودند و مدام رفیقمان را اذیت می کردند. رفتم جلو و با نشانی دادن، فضا را به دست گرفتم. بحث را بردم سمت زندگی و رفاقت و اهمیت گناه نکردن. نوجوانی که اول به زور یکی از قرآن ها را صاحب شده بود، خودش مرا کنار کشید و سفرۀ دل باز کرد. می خواست بگوید درد من این است که می خواهم خوب باشم، ولی نمی شود! من هم سعی کردم آن جواب هایی را بدهم که خودم شنیده بودم و عمل کرده بودم.

دیدنی است وقتی یک طلبه در حال مشت و مال دادن دست وپای زائری است! یا ده بیست نفر با لباس روحانیت مشغول پهن کردن یا جمع کردن سفره اند و بین زائران غذا پخش می کنند، چای برایشان می برند، پشتشان را ماساژ می دهند... البته خادمان حرم، که در واقع خدمت گزاران اصلی سوله اند هم با خجالت از این کار ممانعت می کنند. اصلاً بینشان برای خدمت رقابت است. زائران که می روند طلبه ها هم سوله را تمیز می کنند. یک بار طلبه ای را دیدم که برای تبلیغ آمده بود؛ اما داشت پای رنجور یکی از زائران را چرب می کرد.

بعضی ها تا می بینندت صدات می زنند «حاج آقا، حاج آقا... عرض داشتم...». پای صحبت هر کدام که می نشینی، حال وهوای خودش را دارد؛ یکی کشاورز است و یکی راننده. یکی دیگر دم بخت است و مشاوره می خواهد، یکی مباحث دقیق اعتقادی می پرسد، یکی از مسائل سیاسی روز می گوید و یکی از مسائل اخلاقی. در این فرصت، احکام یاد می گیرند، قرائت نمازشان اصلاح می شود و... بعضی ها هم آن قدر خسته اند که تحمل هیچ کس را ندارند و تا پایشان به سوله می رسد، می افتند و چشم هایشان از خستگی روی هم می رود.

ساعت که از 10 می گذرد، زائران کم کم به خواب می روند و چون تعدادشان زیاد و فضا کم است، به سختی جا می گیرند. روحانیون مستقر تا پایان شب مشغول پاسخ به سؤالات زائران و شنیدن درددل آن ها و مشاوره اند. ساعت یازده چراغ های سوله به جز یکی همه خاموش است و تعداد کمی از زائران بیدار مانده اند. طلبه ها هم آخر از همه از گوشه و کنار سوله یک جا جمع می شوند تا فکری برای جای خواب کنند؛ که در اغلب موارد هم نتیجه ای نمی گیرند! بعضی ها در عرض پله می خوابند، بعضی ها نشسته می خوابند، بعضی ها وسایل شان را جمع وجور می کنند و در یک مکان محدود می خوابند، بعضی ها هم تا صبح نمی خوابند!

با یکی از دوستان ایستاده بودیم دم در و فیلم برداری می کردیم... یک مادر با پنج دخترش آمده بود؛ یکی را بغل کرده بود و بقیه قد و نیم قد کنارش بودند؛ یک سفر زیارتی خانوادگی. زوج جوانی هم برای ماه عسلشان پیاده می آمدند پابوس امام رضا(ع). مادری بچۀ سیزده ساله اش را در بغل گرفته بود؛ بچه معلول بود. چند ساعتی می گذاشتش روی ویلچر و چند دقیقه ای هم او را بغل می کرد.

فقط خراسانی ها نیستند که می خواهند چهل وهشتم مشهد باشند، می بینی از تهران و شیراز و... هم، چند دانشجو ی باهمت کوله سفر را بسته اند.

اذان را که گفتند صدایم کرد:

- حاج آقا، من فکر کردم اذان گفته اند. برای همین نمازم را خواندم. اما الآن می بینم دارند اذان می گویند...

با خودم گفتم چند روز است پیاده روی کرده و پاهایش خسته و آبله زده است؛ چطور به او بگویم نمازت باطل است؟ گفتم: «خدا خیلی دوستت داره... ازت خواسته یک بار دیگه براش نماز بخونی!» تشکر کرد و رفت سمت صف نماز.

- «حاجی! بیا چند دِقه جای ما بیشین. چار کِلام چیزی یاد بگیریم.»چهار پیرمرد که تک وتوک می شد روی سرشان موی سیاه پیدا کرد، دور هم نشسته بودند. در فکر بودم که چطور بحث را شروع کنم که یکی شان گفت: حاجی از امام رضا(ع) بگو...چندتا حدیث و داستان گفتم که دیدم شانه های نفر روبه رویی تکان می خورَد... ساکت ماندم. خودش شروع کرد، می خواند و اشک می ریخت...

یکی دو ساعت بعد، هنوز توی فکرش بودم که دیدم پیرمرد، شال و کلاه کرده، آماده رفتن است.

- حاجی کجا داری می ری؟

با صدایی که به زور از بغض گلویش رد شد، جوابم را داد:

- مُخوام بُرم مشهد.

- الآن؟ به شب می خوری. تا صبح استراحت کن، فردا با کاروانتون برو.

بغضش ترکید و اشک هایش سر خورد روی صورتش.

- طاقت نِدِرُم. باید بُرُم مشهد. دِلُم راه نمده اینجه وایستُم.

- حاج آقا! وقتی می خواستیم راه بیفتیم، به من گفتند این چه کاری است که می کنی؟ این همه ماشین و اتوبوس، چرا پیاده، مگر دیوانه ای؟برایش روایتی خواندم که بهترین کارها سخت ترین آن هاست؛ گفتم: در ضمن این پاهای آبله زده را به امام رضا(ع) نشان بده و آن را بهانه ای کن برای برآورده شدن حاجتت. بعد هم برای هر قدمت نیت کن تا برای همه اش ثواب بنویسند.